علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
یکی شدن دلهامونیکی شدن دلهامون، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 7 روز سن داره

فرشته ی اسمونی من علیرضا

نیم سالگی تمشکم

هـــــــــــــــــــــورا عیرضا من ماهه شد جیگر طلای من نیم سالگیت مبارک!   الهی مامان فدات بشه که امروز واکسن زدی و الانم همش داری نق میزنی و منم تند و تند مینویسم اینم عکس امروزت بعد از واکسن زدنت اینم جای واکسنت عزیزدلـــــــــــــم بوسه های مامانی رو بدن ناز گل پسرم نفس مامان ورودتو به ماهگی تبریک میگم عزیزدلم اینو همیشه یادت باشه که مامان عاشقته و یه دنیا دوستت داره   ...
5 مهر 1393

5 ماهگی پسر نازم

جونی مامان ماهه شد عزیزدل مامان تازگیا یاد گرفتی خودتو برگردونی دمر بخوابی نفس مامان ورودتو به 6 ماهگی تبریک میگم اولین روزی که تونستی خودتو برگردونی اولین باری که گذاشتمت توی روروئک ...
6 شهريور 1393

4 ماهگی گل پسرم،تاج سرم....

پسر ناز نازی من ماهگیت مبارک عزیزدل مامان،امروز منو و مامانی گل پسرم رو بردیم تا واکسن چهار ماهگیشو بزنیم الهی فدات بشم نازدونه ی من،تازگیا بلا شدی،از خودت صدا در میاری حتی یه کوچولو بر میگردی به شونه!همش دستات تو دهنته یا جلو چشماته،انگار یه چیزی توش باشه همش با تعجب نگاهش میکنی! منم که این حرکتتو میبینم حسابی ذوق میکنم و میام لپتو یه گاز کوچولو میگیرم تو هم که درد میگیره گریه میکنی   اینم جای واکسنت عزیزدلم.... اینم دو سه ساعت اولی که خیلی شاد و شنگول بودی،از فرصت استفاده کردم و چند تا عکس خوشگل ازت گرفتم پسر اسمونی م...
5 مرداد 1393

سه ماهگی ابنبات مامان

علیرضای ناز نازی مامان ماهه شد   الهی فدات بشم پسر خوشگلم،عزیزدلــــــــــم ورود تو به چهار ماهگی تبریک میگم نفسم! مامانو ببخش کلوچه ی خوشمزه ی من،اخه با دو روز تاخیر واست پست گذاشتم! الان دیگه یاد گرفتی با صدا بخندی و بیشتر ذوق کنی!نمیدونی چه دست و پایی میزنی! همش دوس داری باهات حرف بزنیم! عزیزم دوس دارم یه چیز رو هیچوقت فراموش نکنی: مامان خیلـــــــــــــــــــی خیلــــــــــــــی دوستت دارم ...
8 تير 1393

تولد بابایی...

عزیزم زیباترین لحظاتم را به پای ساده ترین دقایقت میریزم تا بدانی تو را برای تو دوست دارم. تقدیم به ان کسی که افتاب مهرش در قلبم همچنان پابرجاست و هرگز غروب نخواهد کرد. مصطفی جان همسر عزیزم تولدت هزاران هزار بار مبارک!انشالله 120 ساله شی و همیشه سالم!               ...
2 تير 1393

واکسن دو ماهگی عزیزدل مامان......

الهی فدات بشم مامانی....نمیدونی وقتی داشتن واکسنتو میزدن چقدر جیغ زدی!حالا بازم تا دو ساعت اروم تر بودی ولی وااااااااای از اون موقعی که دردات بیشتر شد!با مامان جون رفتیم(مامان خودم)!اینقدر گریه کردی که مجبور شدم ببرمت خونه مامان جون تا نوبتی نگهت داریم!همش هم می ترسیدم شب تب کنی و من خواب باشم!به همین خاطر تا صبح راحت نخوابیدم اینجا هم مجبور شدم پاتو ببندم!از بس تکون میدادی و گریه میکردی اینم جای واکسنت عزیــــــــــــــــــــــزم اینم عکسم شب همون روزیه که واکسن زدی!الهی بمیرم که اینقدر بی حال بودی ...
6 خرداد 1393